دوم‌ پادشاهان‌ 20

کتاب مقدس، ترجمۀ معاصر

1 ، ؛ در آن روزها حزقيا سخت بيمار شد و نزديک بود بميرد. اشعيای نبی (پسر آموص) به عيادتش رفت و از جانب خداوند اين پيغام را به او داد: «وصيتت را بكن، چون عمرت به آخر رسيده است؛ تو از اين مرض شفا نخواهی يافت.» (2تواريخ 32:24; اشعيا 38:1; اشعيا 38:21)2 حزقيا صورت خود را به طرف ديوار برگردانيد و به پيشگاه خداوند دعا كرده، گفت:3 «خداوندا، به خاطر آور چقدر نسبت به تو وفادار و امين بودهام و چطور سعی كردهام مطابق ميل تو رفتار كنم.» سپس بغض گلويش را گرفت و به تلخی گريست.4 پيش از آنكه اشعيا قصر را ترک كند خداوند بار ديگر با او سخن گفت و فرمود:5 «نزد حزقيا رهبر قوم من برگرد و به او بگو كه خداوند، خدای جدت داوود دعای تو را شنيده و اشكهايت را ديده است. او تو را شفا خواهد داد. سه روز ديگر از بستر بيماری برخواهی خاست و به خانهٔ خداوند خواهی رفت.6 او پانزده سال ديگر بر عمر تو خواهد افزود. او تو را و اين شهر را از چنگ پادشاه آشور نجات خواهد داد. تمام اين كارها را به خاطر خود و به خاطر بندهاش داوود انجام خواهد داد.»7 پس اشعيا به افراد حزقيای پادشاه گفت كه مقداری انجير بگيرند و آن را له كرده، روی دمل حزقيا بگذارند. آنها چنين كردند و حزقيا شفا يافت.8 (در ضمن حزقيای پادشاه به اشعيای نبی گفته بود: «برای اينكه ثابت شود كه خداوند مرا شفا خواهد داد و بعد از سه روز خواهم توانست به خانهٔ خداوند بروم او چه نشانهای به من میدهد؟»9 اشعيا به او گفت: «خداوند با اين نشانه آنچه را گفته، ثابت خواهد كرد: آيا میخواهی كه سايهٔ ساعت آفتابی ده درجه جلو برود يا ده درجه به عقب برگردد؟»10 حزقيا جواب داد: «جلو رفتن سايه روی ساعت آفتابی آسان است، پس بهتر است سايه ده درجه به عقب برگردد.»11 اشعيا از خداوند درخواست نمود كه چنين كند، و او سايهٔ روی ساعت آفتابی آحاز را ده درجه به عقب برگرداند.)12 در آن موقع مرودک بلدان (پسر بلدان، پادشاه بابل) نامهای همراه هديهای توسط قاصدان خود برای حزقيا فرستاد، زيرا شنيده بود كه بيمار است. (اشعيا 39:1)13 حزقيا فرستادگان بابلی را پذيرفت و ايشان را به كاخ سلطنتی برد و خزانههای طلا و نقره، عطريات و روغنهای معطر، و نيز اسلحهخانهٔ خود را به آنها نشان داد. بدين ترتيب، فرستادگان بابلی تمام خزاين او را ديدند و هيچ چيز از نظر آنان پوشيده نماند.14 آنگاه اشعيای نبی نزد حزقيای پادشاه رفت و از او پرسيد: «اين مردان از كجا آمده بودند و چه میخواستند؟» حزقيا جواب داد: «از جای دور! آنها از بابل آمده بودند.»15 اشعيا پرسيد: «در كاخ تو چه ديدند؟» حزقيا جواب داد: «تمام خزاين مرا كه در كاخ من است ديدند.»16 اشعيا به او گفت: «پس به اين پيغامی كه از طرف خداوند است، گوش كن:17 زمانی میرسد كه هر چه در كاخ داری و گنجهايی كه اجدادت اندوختهاند به بابل برده خواهد شد و چيزی از آنها برايت باقی نخواهد ماند.18 بابلیها برخی از پسرانت را به اسارت گرفته، آنان را خواجه خواهند كرد و در كاخ پادشاه بابل به خدمت خواهند گماشت.»19 حزقيا جواب داد: «آنچه خداوند فرموده، نيكوست. لااقل تا وقتی كه زندهام اين اتفاق نخواهد افتاد و صلح و امنيت برقرار خواهد بود.»20 شرح بقيهٔ رويدادهای سلطنت حزقيا و فتوحات او، و نيز حوض و قناتی كه درست كرد و آب را به شهر آورد در كتاب«تاريخ پادشاهان يهودا» ثبت گرديده است.21 پس از مرگ حزقيا، پسرش منسی پادشاه شد.